ایلمان همه زندگی فرنازایلمان همه زندگی فرناز، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

***ایلمان سمبل یک ایل***

*چند تا عکس دیگه از ایلمان *

قهرمان زیبایی اندام ....   تلاش گل پسرم واسه بلند کردن سرش....قربون سر نیمه کچلت بشم   آقا پسر ما تیپ زده بره مهمونی ایلمان و عروسکاش ایلمان کدوم یک از ایناس؟ ایلمان و دو تا دوست مهربونش ایلمان و خرس کوچولوش مامان بزرگ داره تمرین بالا پایین رفتن رو بهت اموزش میده تا ترست بریزه قربووووووووووون اون خندت اینجا هم که تو گهوارت لالا کردی اینجا هم داریم از خونه مامانی میایم و شما هم طبق معمول تو ماشین لالا کردی خود شیرینی ایلمان واسه مامان....بخخخخخخخخخخخخخخورمت هوراااااااااااااا ایلمان پستونکشو تونست 2 دقیقه نگه داره اولین باری که ایلم...
31 مرداد 1392

*آزمایش خون ایلمان*

سلام پسر عزیزم ....گاهی خجالت میکشم تو روی ماهت نگاه کنم گل پسرم....آخه دوروز پیش بردیمت دکتر تا قد و وزنتو کنترل کنه که خدارو شکر هم وزنت(8 کیلو)هم قدت(63 سانت) وهم دور سرت(42) خوب بود هزار ماشاللا و هم یه موضوعی که من و باباییتو نگران کرده بود به دکترت بگیم....نگرانی ما این بود که شما موقع تعویض پوشک یا وقتی به پشت میخوابیدی یهو حالت ترس بهت دست میداد و بعدش کلی گریه شیون میکردی   دکتر هم که خدا انصافش بده تورو فرستاد ازمایش خون...واییییییییییی که پسر عزیزم چه دردی کشیدی مامانی بمیرم برات الهی فرداش که جواب ازمایشو بردیم نشون بدبم همه چیزت نرمال نرمال بود فدات بشه مامانی   خیلی از دست دکترت ناراحتم میدونی به باباییت چی ...
31 مرداد 1392

*پایان سه ماهگی ایلمان....هوراااااااااااااااا*

پسر گلم امروز 3 ماهگیت تموم شد مامانی....دیگه داری واسه خودت مردی میشی انشاللا نمیرم و و دامادیتو ببینم ننه ایلمان جونم امروز ماشاللا خوش خواب شدی....امیدوارم از فردا که وارد 4 ماهگیت میشی خوابتم درست بشه بازم مثل همیشه عاشقتیییییییییییییم مامانی ...
31 مرداد 1392

****واکسن دو ماهگی*****

سلام به ایلمان جون جونی ....پسرم اینقد منو مشغول و سرگرم خودت کردی که دیر به دیر میام اینجا   پسر ناز نازی خودم پریروز واکسن دو ماهگیتو بردیم زدیم....وای بمیرم برات که چه با حجب و حیا گریه کردی و از الان مردونگیتو به مامانیت نشون دادی گلکم  تا دیروز تب داشتی و مینالیدی فدای اون مظلومانه نالیدنت بشم من تا صبح من و باباییت بالا سرت بودیم که خدایی نکرده یهو تبت بالا نره که خدارو شکر چون سر وقت استامینوفن میدادم و پاشویت میکردم اتفاق بدی نیفتاد   ...
31 مرداد 1392

*خاطره زایمان من*

.............................................................................................................................. همش از این میترسیدم که نکنه پسرم عجله کنه و زود بیاد....خیلی به این موضوع فکر میکردم و اونی که میترسیدم سرم اومد....یعنی پسر گلم 10 روز زودتر از روزی که دکتر وقت داده بود تشریف آورد ......... پسر کوچولوی من در تاریخ 91/3/25ساعت 7:10 روز پنج شنبه با وزن :3400 و قد: 51 و دور سر:34 در بیمارستان شهریار تبریز با دستای مهربون خانم دکتر معصومه زارعی زاده پا به این دنیا گذاشت  صبح ساعت   3:30با کمر درد شدید از خواب پریدم اولش زیاد اهمیت ندادم چون فکر میکردم شاید از خستگی دیروز باشه چون روز قبلش مهمونی ...
31 مرداد 1392

*رفتن مامان بزرگ و بابا بزرگ به آمریکا*

سلام پسر کوچولوی خودم...خوبی مامانی؟؟؟ پسرم از الان شدی سنگ صبور مامان...نمیدونم تو هم از این کارم راضی هستی یا نه؟وقتی دلم میگیره احساس میکنم  با تو که  حرف میزنم خیلی خیلی سبک میشم... پسرم دیشب مامانی و بابایی رفتن امریکا و مارو تا دو ماه تنها گذاشتن امیدوارم سالم و سلامت برگردن و موقع تولد نوه ی عزیزشون اینجا باشن ایلمان عزیزم پریروز من و بابایی رفتیم موکت اتاق خوابتو سفارش دادیم....وای نمیدونی  چه ذوقی میکردیم از فردا هم مامانجونت و عصمت خانوم میاد تا خونه رو واسه اومدنت یکم تمیز کنیم من که واسه چیدن اتاقت دارم روز شماری میکنم فقط امیدوارم از سلیقه من و باباییت خوشت بیاد گلم پسرم عاشقــــــــــــــــــ...
31 مرداد 1392

*سیسمونی پسرم....*

سلام گل پسر مامان .خوبی عشقم؟ایلمانم میدونی که چقدر دلتنگ دیدنتم.... پسرم بالاخره اتاقتو چیدیمو و من یه نفس راحتی کشیدم...یه اتاق که تقریبا همه وسایلت طرح پو هست نمیدونی چه ذوقی میکنیم من و باباییت وقتی میاییم تو اتاقت دلمون نمیاد دیگه بیرون بیاییم حتی دیشب تو اتاق شما خوابیدیم....امیدوارم که ناراحت نشده باشی...همه چی حاضره فقط جای شما خالیه که انشاالله تا کمتر از یک ماه دیگه میای و شادی مارو چند برابر میکنی پسر عزیزممممممممممممم نخواستم زیاد از جزئیات عکس بذارم فقط یه عکس کلی میذارم....مبارکت باشه گل پسر   خیلی دوست دارییییییییییم     ...
31 مرداد 1392

*نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت....*

ا یلمانم قبلا بهت گفته بودم که مامانی و بابایی(مامان و بابای خودم)قرار شده 8 خرداد برن مکه...من همش نگران بودم که نکنه برن و بیان و واسه به دنیا اومدن تو خسته باشن...لااقل دلم خوش بود مامان بزرگ و بابا بزرگت(مامان و بابای بابایی)اینجان...دیشب فهمیدیم که ویزای اونا هم جور شده و 12 اردیبهشت میرن امریکا و تا 2 تیر اونجان نمیدونم از شانس منه که همشون چند سال این موقه ها بیکار بودن ولی حالا که تو داری میای همه مسافرتن...فقط امیدوارم که تا اون موقع برسن و تو هم شلوغی نکنی بخوای زود بیای پسررررررررررررررم خیلییییییییییییییییییی دوسسسسسسسسسسسسسست داااااااااااااااااااااارم ...
31 مرداد 1392