ایلمان همه زندگی فرنازایلمان همه زندگی فرناز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

***ایلمان سمبل یک ایل***

*خاطره زایمان من*

1392/5/31 17:54
نویسنده : مامان فرناز
1,504 بازدید
اشتراک گذاری

..............................................................................................................................

همش از این میترسیدم که نکنه پسرم عجله کنه و زود بیاد....خیلی به این موضوع فکر میکردم و اونی که میترسیدم سرم اومد....یعنی پسر گلم 10 روز زودتر از روزی که دکتر وقت داده بود تشریف آورد

.........

پسر کوچولوی من در تاریخ 91/3/25ساعت 7:10 روز پنج شنبه با وزن :3400 و قد: 51 و دور سر:34 در بیمارستان شهریار تبریز با دستای مهربون خانم دکتر معصومه زارعی زاده پا به این دنیا گذاشت 

صبح ساعت   3:30با کمر درد شدید از خواب پریدم اولش زیاد اهمیت ندادم چون فکر میکردم شاید از خستگی دیروز باشه چون روز قبلش مهمونی از مکه اومدن مامانم بود.....گرفتم دوباره خوابیدم ولی باز با درد کمر و زیر شکم از خواب بیدار شدم و شروع کردم به راه رفتن...رفتم دستشویی...قدم زدم...اب خوردم...نخیر دردا کم بشو نبودن شوهرمو بیدار کردم و اونم فورا با دکترم تماس گرفت و دکتر گفت وسایلاتو جمع کن و برو بیمارستان تا ضربان قلب جنین رو کنترل کنن....منم که گیج و منگ بودم اصلا باورم نمیشد دارم زاییمان میکنم....وای خداااااااااااااا یعنی تا یکی دوساعت دیگه ایلمانمو میبینم؟؟؟هم گریه میکردم هم میخندیدم

زود حاضر شدم و شوهرم رفت ماشین و اورد و ساعت 4:15 حرکت کردیم به طرف بیمارستان....وقت اذان بود و تو دلم حال و هوای دیگه ای بود....خدایا یعنی الان زود نیست واسه زایمانم؟؟اخه تو هفته 37 هستم ....صدای اذان که تو ماشین پیچیده بود منم گریه  میکردم و به خدا جونم التماس میکردم با یه بچه سالم این مسیر رو برگردم خونه.....رسیدیم بیمارستان منو بردن تو اتاق درد که ماما معاینم کنه و شوهرم رفت واسه تشکیل پرونده و از این کارا....

تو اتاق درد دو نفر دیگه هم بودن که یکیشون از شدت درد داشت ضجه میزد و اون یکی هم کیسه ابش پاره شده بود و فعلا بی سرو صدا بود....ماما منو برد تو اتاق معاینه و معاینم کرد و گفت دهانه رحمت 5 سانت باز شده و بیا بریم زنگ بزیم به دکترت تا بیاد....تا دکترم برسه حدود یه ساعتی طول کشید و این دردا هم رفته رفته بدتر میشد طوری که با اومدن هر درد پاهامو جمع میکردم و نفسم بند میومد....تا اینکه صدای گرم دکترم رو شنیدم که از ماما سراغ من رو میگرفت...وقتی که دکتر وارد اتاق شد دیگه بغض چند ساعتم ترکید و شروع کردم به گریه کردن و به دکتر میگفتم خانوم دکتر الان زود نیست پسرم بیاد و اونم گفت نه خیالت راحت الان تنفسش کامل شده.....دکتر رفت و اومدن منو واسه عمل اماده کنن....بهم سرم و سوند(که خیلی سوزوند)زدن و فوری خواستن ببرن اتاق عمل که صدای مامانمو شنیدم که به پرستارا التماس میکرد بذارین یه لحظه ببینمش....وای خدا جون با دیدن مامانم دوباره شروع کردم به هق هق گریه کردن و مامانم نوازشم میکرد و ارومم کرد و با یه دعا راهی اتاق عملم کرد

توی اتاق عمل که اول سرمم باز شد و خون کل دستم و گرفت فورا اومدن درستش کردن بعدشم که وقتی خواستم رو تخت بشینم پام گیر کرد به لوله ی سوند و سوندم خارج شدو پاشید رو مانتوی پرستارا و از خجالت اب شدم....زود دکتر بیهوشی اومد و خمم کردن تا بیحسم کنن وای وای که آمپوله چه دردی داشت....خلاصه بیحس شدم....همش رو تخت تکون تکون میخوردم میدونستم که  دارن شکمم رو خالی میکنن...بعد حدود 10 دقیقه یه صدایی شبیه خر خر کردن شنیدم و بعدش یه صدای نازک گریه .....وااااااااااااااااااااای خدا جون این صدای پسسر منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟بی اختیار اشک از چشمام میریخت و دستام میلرزیدن با گریه به پرستار کناریم گفتم سالمه؟اونم گفت آره بابا هم سالم هم سفیده عین برف....از دور نشونم دادن و بردن واسه تمیز کردنش که پرستاره بهم گفت الان یه امپول بهت میزنم بگیر راحت بخواب.....بعد اینکه دوباره به حال خودم برگشتم مامان و مامان بزرگ و شوهرم بالا سرم بودن

خخخخخخخخخخخخخدایاااااااااااااااااا هزاران مرتبه شکرت خدا جونم پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد

دکترم گفته بود تا 12 ساعت اصلا تکون نخورم و بعد از 12 ساعت اومدن واسه پیاده کردن از تخت...اولش کمی سرم گیج رفت و چشام سیاهی میرفت ولی بعدش خوب شدم و تا موقع خواب هی پیاده میشدم و خودم میرفتم دستشویی

خیلی طولانی شد خلاصه که واقعا اینکه میگن روز زایمان بهترین روز زندگی یه زنه حقیقت داره

خدایا به حق عزیزانت تموم اونایی که در حسرت مادر شدن هستن و اونا هم میخوان این روزارو بببینن به حق این روز عزیز طعم مادر شدن رو به اونا هم بچشون....الهی آمین

 

***اینم گل پسر عزیز و عجول ما تو بیمارستان***

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)