ایلمان همه زندگی فرنازایلمان همه زندگی فرناز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

***ایلمان سمبل یک ایل***

*پایان سه ماهگی ایلمان....هوراااااااااااااااا*

پسر گلم امروز 3 ماهگیت تموم شد مامانی....دیگه داری واسه خودت مردی میشی انشاللا نمیرم و و دامادیتو ببینم ننه ایلمان جونم امروز ماشاللا خوش خواب شدی....امیدوارم از فردا که وارد 4 ماهگیت میشی خوابتم درست بشه بازم مثل همیشه عاشقتیییییییییییییم مامانی ...
31 مرداد 1392

****واکسن دو ماهگی*****

سلام به ایلمان جون جونی ....پسرم اینقد منو مشغول و سرگرم خودت کردی که دیر به دیر میام اینجا   پسر ناز نازی خودم پریروز واکسن دو ماهگیتو بردیم زدیم....وای بمیرم برات که چه با حجب و حیا گریه کردی و از الان مردونگیتو به مامانیت نشون دادی گلکم  تا دیروز تب داشتی و مینالیدی فدای اون مظلومانه نالیدنت بشم من تا صبح من و باباییت بالا سرت بودیم که خدایی نکرده یهو تبت بالا نره که خدارو شکر چون سر وقت استامینوفن میدادم و پاشویت میکردم اتفاق بدی نیفتاد   ...
31 مرداد 1392

*خاطره زایمان من*

.............................................................................................................................. همش از این میترسیدم که نکنه پسرم عجله کنه و زود بیاد....خیلی به این موضوع فکر میکردم و اونی که میترسیدم سرم اومد....یعنی پسر گلم 10 روز زودتر از روزی که دکتر وقت داده بود تشریف آورد ......... پسر کوچولوی من در تاریخ 91/3/25ساعت 7:10 روز پنج شنبه با وزن :3400 و قد: 51 و دور سر:34 در بیمارستان شهریار تبریز با دستای مهربون خانم دکتر معصومه زارعی زاده پا به این دنیا گذاشت  صبح ساعت   3:30با کمر درد شدید از خواب پریدم اولش زیاد اهمیت ندادم چون فکر میکردم شاید از خستگی دیروز باشه چون روز قبلش مهمونی ...
31 مرداد 1392

*رفتن مامان بزرگ و بابا بزرگ به آمریکا*

سلام پسر کوچولوی خودم...خوبی مامانی؟؟؟ پسرم از الان شدی سنگ صبور مامان...نمیدونم تو هم از این کارم راضی هستی یا نه؟وقتی دلم میگیره احساس میکنم  با تو که  حرف میزنم خیلی خیلی سبک میشم... پسرم دیشب مامانی و بابایی رفتن امریکا و مارو تا دو ماه تنها گذاشتن امیدوارم سالم و سلامت برگردن و موقع تولد نوه ی عزیزشون اینجا باشن ایلمان عزیزم پریروز من و بابایی رفتیم موکت اتاق خوابتو سفارش دادیم....وای نمیدونی  چه ذوقی میکردیم از فردا هم مامانجونت و عصمت خانوم میاد تا خونه رو واسه اومدنت یکم تمیز کنیم من که واسه چیدن اتاقت دارم روز شماری میکنم فقط امیدوارم از سلیقه من و باباییت خوشت بیاد گلم پسرم عاشقــــــــــــــــــ...
31 مرداد 1392

*سیسمونی پسرم....*

سلام گل پسر مامان .خوبی عشقم؟ایلمانم میدونی که چقدر دلتنگ دیدنتم.... پسرم بالاخره اتاقتو چیدیمو و من یه نفس راحتی کشیدم...یه اتاق که تقریبا همه وسایلت طرح پو هست نمیدونی چه ذوقی میکنیم من و باباییت وقتی میاییم تو اتاقت دلمون نمیاد دیگه بیرون بیاییم حتی دیشب تو اتاق شما خوابیدیم....امیدوارم که ناراحت نشده باشی...همه چی حاضره فقط جای شما خالیه که انشاالله تا کمتر از یک ماه دیگه میای و شادی مارو چند برابر میکنی پسر عزیزممممممممممممم نخواستم زیاد از جزئیات عکس بذارم فقط یه عکس کلی میذارم....مبارکت باشه گل پسر   خیلی دوست دارییییییییییم     ...
31 مرداد 1392

*نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت....*

ا یلمانم قبلا بهت گفته بودم که مامانی و بابایی(مامان و بابای خودم)قرار شده 8 خرداد برن مکه...من همش نگران بودم که نکنه برن و بیان و واسه به دنیا اومدن تو خسته باشن...لااقل دلم خوش بود مامان بزرگ و بابا بزرگت(مامان و بابای بابایی)اینجان...دیشب فهمیدیم که ویزای اونا هم جور شده و 12 اردیبهشت میرن امریکا و تا 2 تیر اونجان نمیدونم از شانس منه که همشون چند سال این موقه ها بیکار بودن ولی حالا که تو داری میای همه مسافرتن...فقط امیدوارم که تا اون موقع برسن و تو هم شلوغی نکنی بخوای زود بیای پسررررررررررررررم خیلییییییییییییییییییی دوسسسسسسسسسسسسسست داااااااااااااااااااااارم ...
31 مرداد 1392

*فرشته کوچولوی من*

سلام فرشته کوچولوی مامان... پسرم امروز رفته تو 28 هفته و مامان کلی ذوق میکنه که این هفته ها دارن تند تند تموم میشن و دیدن پسر کوچولوم نزدیکتر.... نمیدونی مامانی باز چه سرمایی خوردهرفتم دکتر و بازم بهم امپول داد...یه وقت فکر نکنی مامانی بی ملاحظه اس و نمیتونه ازت مراقبت کنه آخه اول باباییت مریض شد و بعدم سرایت داد به من.... راستی پسرم مامان بزرگت و مامان جونت اسمشون واسه مکه دراومده...درسته خیلی خوشحالم ولی تورشون گفته اواخر خرداد یا اوایل تیر جا داریم و منم میترسم واسه به دنیا اومدن تو نتونن برسن ...ولی مامانی گفت اگه بیفته اون موقع نمیریم... اگه برن مطمئنم اونقد واست سوغاتی میارن که نگوووووووووووووووووووووووووو &nbs...
31 مرداد 1392

*21 هفتگی پسر گلم*

سلام پسر عزیزم...خوبی فرشته کوچولوی من؟؟؟اره حتما خوبی چون چند روزه که دارم تکونای قشنگتو حس میکنم وای که چه حس خوبیه پسرکم   وای پسرم نمیدونی مامان این روزا چه شکمی وا کرده البته بیشترش تقصیر باباییته که  هی میگه بخور بخور بخور منم که چون خیلی حرف گوش کنم هم واسه ناهار حسابی برنج میخورم هم واسه شام...تا الانم 6 کیلو اضافه کردم ولی دیگه نمیخوام بیشتر از 15 کیلو چاق بشم چون میدونم تو هم مثل بابایت از زنای چاق بدت میاد واسه همین میخوام رو فرم بمونم که به مامانت افتخار کنی پسرکم نمیدونم چرا بدنم اینقدر حساس شده و تا یه باد از بغل گوشم رد میشه سرما میخورم زودی ...تا الانم دوبار رفتم دکتر و دارو دادن ولی میترسم واسه پسر...
31 مرداد 1392

*اسمت مبارک پسرم*

سلام پسرک نازنینم...صبحت به خیر مامانی.پسرم از اینکه تا الان بدون اسم بودی معذرت میخوام...اخه من و بابایی میخواستیم اسمی رو برات انتخاب کنیم که هم اولا ترکی باشه دوما معنیش خوب باشه...بالاخره بعد از کلی گشت تو اینترنت و پرس و جو و کتاب خریدن و هزار جور استخاره تصمیم گرفتیم اسمتو ا ی لمان (سمبل ایل) بذاریم...امیدوارم در آینده از انتخاب ما خوشت بیاد پسرکم...باباییت خیلی به اسم حساسه و دوس داره اسم پسرش تک باشه...اسمت مبارک پسرم   ...
31 مرداد 1392

*گل پسر مامان و بابا *19 هفته*

سلام پسر گلم...صبحت بخیر مامانی پسر عزیزم دیروز من و بابایی رفتیم سونو گرافی دکتر بابالو آقا دکتر بهمون گفت که یه کاکل زری خوشگل تو دلت داری...نمیدونی من و باباییت چقدر خوشحال شده بودیم مخصوصا بابایی داشت از خوشحالی بال در میاورد...جیگر مامان از اونجا رفتیم بازار واسه خرید ...بابایی واسه شیرینی هممونو برد یه رستوران خوشگل و با هم ناهار خوشمزه ای خوردیم و بعد رفتیم واست کلی خرید کردیم...امیدوارم که از سلیقمون خوشت بیاد پسرکم... ...
31 مرداد 1392